کد خبر: 14507
تاریخ انتشار: شهریور 6, 1403

سردار شهید «رضا ملکیان»؛ شیرمردی که «ببر دلیر کردستان» لقب گرفت

 

در جبهه به دلیل شجاعت‌های بسیارش به «ببر دلیر کردستان» مشهور شده بود. هرکس غمی در دل داشت با چند دقیقه نشستن کنارش روحیه می‌گرفت. تخریبچی و فرمانده گردان امام علی (ع) بود اما تدارکات را هم انجام می‌داد و در جبهه با موتور هم کار می‌کرد. سردار شهید «رضا ملکیان برمی» از شهدای شاخص استان سمنان است.

 

به گزارش پایگاه خبری دامغان نما ششم شهریور ۱۳۶۱، شهیدی به خاک خفت و پرواز خود را به بی نهایت حضور آغاز کرد که از خرمشهر تا پاوه و از نوسود و جوانرود و اورامان، تا سردشت و پیرانشهر، شاهد شجاعت‌ها و پاکبازی‌هایش بود. شهیدی که همه جا سخن از دلاوری‌اش بود و به «ببر دلیر کردستان» مشهور شده بود. شهیدی که همراه و در کنار سردار بزرگ و فرمانده سپاه کردستان: «شهید ناصر کاظمی»، معراج سرخ خود را به رفیق اعلی و سدره المنتهای قرب و ووصال دوست، آغاز کرد.

از کارگری ساختمان تا کار در کانال کنی و مرغداری

«رضا ملکیان برمی» روز هجدهم آبان ۱۳۳۶ در خانواده ای مومن، در خانۀ کوچک علی‌اکبر و صغری، در منطقه «سراوری» دامغان، چشم به جهان گشود. از همان کودکی در کارها به پدرش کمک می‌کرد. تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم طبیعی ادامه داد. بعد از گرفتن دیپلم در کارهای مختلفی مثل کارگری ساختمان، کانال کنی و کار در مرغداری به کارگری  پرداخت و به پدرش در تأمین مخارج خانواده کمک می‌کرد.

 

با رویی زرد و تکیده و یک ساک برگشت!

 

محمود ، برادر شهید ملکیان برمی نقل می‌کند: «خبر زلزله طبس که رسید، رضا دل توی دلش نبود. با شیخ محمد مهدی‌زاده قرار و مدارهایش را گذاشت. آقا نتوانست برود؛ اما رضا رفت. نگران بودیم تا وقتی برگشت، یک ماه ونیم طول کشید. بالاخره با رخسار زرد و لاغر و تکیده، و یک ساک آمد.»

 

دستگیری توسط ساواک

 

چشمان بیدار و روح حساس و ذهن هوشیار رضا، در کنار غم و رنج پدر، محرومیت جامعه و ظلم و استبداد را هم می‌دید. وارد فعالیت و مبارزه برای انقلاب شد و برای پخش اعلامیه‌های حضرت امام به شهرهای مختلف ایران از جمله مشهد، گرگان، ساری و… سفر می‌کرد. در یکی از این سفرها بود که توسط ساواک دستگیر شد اما چون مدرکی از او پیدا نشد، آزادش کردند. در سوم دی ۱۳۵۷ از طریق ژاندارمری دامغان به خدمت سربازی اعزام شد اما…. انقلاب داشت پیروز می شد و تقدیر برای او، سربازی و سرداری در مکتب روح الله را رقم زده بود.

پاسدارم! ریشه در خون امام عشق دارم…

 

در سیزدهم آبان ۱۳۵۹ به عضویت سپاه پاسداران درآمد. هنوز جنگ شروع نشده بود که به همراه دوستش، حسین مجد، برای پاکسازی مناطق غرب کشور از وجود ضد انقلاب وارد کرمانشاه شد. جنگ که آغاز شد، فصلی تازه در زندگی رضا آغاز شد. فصلی که تا میلاد دوباره او در خون سرخش ادامه یافت.

 

فرزند غیور دامغان: «ببر دلیر کردستان»

 

با شروع جنگ تحمیلی و تهاجم کفرکیشان کوردل بعثی به حریم لاله‌های سرخ عشق، او که برای جانبازی در راه دین و میهن، سر از پا نمی‌شناخت، به مناطق جنگی غرب شتافت. از خرمشهر تا پاوه، نوسود، جوانرود، اورامانات شاهد دلیریهای او بود. آن چنان که حکایت دلیرمردی‌هایش زبانزد خاص و عام شد و نزد دوست و دشمن «ببر دلیر کوهستان» نام گرفت.

 

آن چنان که همرزم‌ها و هم سنگرانش توصیف می کنند از هیچ کاری فروگذار نبود. فرمانده «گردان امام علی (ع)- تیپ ویژه‌ شهدا» بود؛ اما با موتور کار می کرد! تخریب‌چی بود کار فرماندهی هم می‌کرد، تدارکات را هم به عهده می‌گرفت! هرجا کار بود و مسئولیت و خدمت، رضا هم حاضر بود و سر از پا نشناخته بیقرار…

 

مادر! دست دیگرم که سالم مانده! باید بروم...

 

مادرش نقل می‌کند: «یک بار که از جبهه برگشته بود، با موتور تصادف کرد و دستش آسیب دیده بود و با اینکه تازه از جبهه آمده بود قصد رفتن مجدد به جبهه  داشت. گفتم مادر الان دستت ضربه خورده، بگذار خوب که شد،

 

می‌روی چه عجله‌ای هست؟! گفت مادر، دست دیگرم که سالم است، باید بروم!» تا اواخر سال ۱۳۵۹ به عنوان مسئول آموزش فعالیت می‌کرد، از نیمه اسفند ۱۳۵۹ مسئولیت فرماندهی گردان را به‌عهده گرفت و باز هم در آموزش رزمندگان، تلاش بی وقفه داشت.

 

همرزمش، نقل می‌کند: «قرار بود عملیاتی در گیلان‌غرب انجام شود و نیاز به گشت و شناسایی بود. فاصله ما با دشمن آنقدر کم بود که با چشم غیر مسلح قابل رؤیت بودند. موقع برگشت، رضا گفت: صبر کنید می‌خواهم دو رکعت نماز بخوانم. با تعجب گفتم: ما در ۱۰۰ متری دشمن هستیم، این کار اصلا شدنی نیست! گفت: اگه چیزی هم برای من بمونه، همین دو رکعت نمازه! نباید از دستش بدم.»

 

با دیدن این دو نفر همه غم‌هایت را فراموش می‌کنی!

 

رضا و حسین مجد باعث روحیه بخشیدن به رزمندگان می‌شدند. یکی از همرزمان، نقل می‌کند:  «یک روز دلم گرفته و بشدت غمگین بودم. به سنگر رضا و حسین رفتم. وقتی که برمی‌گشتم یکی از بچه‌ها- که نگران حالم بود- پرسید: مگر تا تا چند دقیقه پیش ناراحت و کلافه نبودی؟ در جواب گفتم: آدم هزار جور غم  داشته باشد، با دیدن این دو نفر همه را یکجا فراموش می‌کند. وقتی با حسین و رضا هم‌صحبت بشوی، همه غم‌ها را فراموش می‌کنی»

 

پروازی خونین از خاک تا خدا؛ در کنار سردار شهید «ناصر کاظمی»

 

پس از ماه‌ها حضور فعال در دفاع از وطن در مقابل دشمنان سرانجام در روز ششم شهریور ۱۳۶۱ در منطقه‌ پیرانشهر، کیلومتر ۲۰ جاده‌ سردشت- پیرانشهر، حین عملیات پاکسازی روستاهای منطقه در روستای بادین آباد کرمانشاه به همراه فرمانده خود، سردار شهید ناصر کاظمی با ضدانقلاب درگیر و به علت اصابت گلوله به مقام والای شهادت نائل آمد. بعد از شهادت او یکی از جاده های مهم و استراتژیک منطقه پیرانشهر-  سردشت به نام این شهید والامقام نامگذاری شد.

 

برادر و خواهر! باید خون بدهیم…

 

و فرازهایی از وصیتنامه پرشور این دلاور مرد شهید که «ببر دلیر کردستان» بود:

«خدایا، از شهر و دیار خود دور شدم و از تعلقات دنیا دل کندم. آمدم تا جان ناقابلم را در طبق اخلاص ارزانی راهت کنم که همان رسیدن به کمال است.

 

بدانید که ما از فدا شدن در راه اسلام و قرآن نمی هراسیم، زیرا این شیوه هروان راه حسین (ع) است.

 

ای برادر و ای خواهر مسلمان که در تشییع جنازه ام حضور دارید، مبادا گریه کنید و بگویید چرا اینقدر جوان کشته می‌شود؟ برای اینکه پرچم اسلام به اهتزاز درآید و ما مستضعفان سراسر جهان حاکمیت داشته باشیم، باید خون بدهیم.» / حیات

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *