کد خبر: 1096
تاریخ انتشار: شهریور 2, 1400گروه : ایثار و مقاومت
گفتوگو با برادر شهید حیدر بیناییان که در ۳۱ مرداد ۶۲ آسمانی شد
برادرم عکس روی تابوتش را هم خودش آماده کرده بود سرویس شهید و شهادت پایگاه خبری دامغان نما: شهید حیدر بیناییان روستازادهای بود که با همت والایش راه سعادت را در همان سالهای ابتدایی جنگ و جهاد یافت. او ابتدا مقدمات شهادتش را فراهم کرد. عکس روی تابوتش را گرفت و غسل شهادتش را هم کرد. برادرش جانباز حسینعلی بیناییان میگوید: حیدر آخرین عکسی را که در منطقه گرفته بود به ما نشان داد و گفت ببینید برای شهادت خوب است؟! اصرار داشت تأیید ما را بگیرد. میگفت با عکس شهدای دیگر مقایسه کنید! ببینید برای جلوی تابوت خوب است یا نه؟! حیدر در ۳۱ مرداد ۶۲ به آرزویش رسید و شهید شد. با برادرش حسینعلی بیناییان که از جانبازان عملیات کربلای ۸ است، همکلام شدیم تا گذری بر زندگی تا شهادت این شهید داشته باشیم.
شهید حیدر بیناییان روستازادهای بود که با همت والایش راه سعادت را در همان سالهای ابتدایی جنگ و جهاد یافت. او ابتدا مقدمات شهادتش را فراهم کرد. عکس روی تابوتش را گرفت و غسل شهادتش را هم کرد. برادرش جانباز حسینعلی بیناییان میگوید: حیدر آخرین عکسی را که در منطقه گرفته بود به ما نشان داد و گفت ببینید برای شهادت خوب است؟! اصرار داشت تأیید ما را بگیرد.
اهل کجا هستید؟ شهید متولد چه سالی بود؟
برادرم اول فروردین ماه سال ۱۳۳۸ در روستای کلاته رودبار دامغان به دنیا آمد. ما پنج برادر و سه خواهر بودیم. حیدر تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند. به خاطر نداشتن امکانات ادامه تحصیل نداد. برادرم استعداد خیلی خوبی داشت. در محل ما مدرسه راهنمایی و دبیرستان نبود. بیشتر بچههای این محل تا پنجم ابتدایی درس خواندند و بعد مجبور به ترک تحصیل میشدند تا در کنار خانواده به چوپانی و کشاورزی مشغول شوند. حیدر که کلاس پنجم ابتدایی را خواند در کنار پدرمان به کشاورزی و دامداری روی آورد تا کمک خرج خانواده پر جمعیتمان باشد.
کمی از خصوصیات او بگویید. چطور برادری برای شما بود؟
ما برادرها و خواهرها خیلی سعی میکردیم کاری کنیم که مورد رضایت مادرمان قرار بگیریم. اما هیچ وقت نتوانستیم یک جمله را از زبان مادرمان حذف کنیم که چرا شما مثل حیدر نیستید؟ حیدر تمام تلاشش این بود تا میتواند به کسی زحمت ندهد. از بچگی کارهای شخصیاش را انجام میداد. نمیگذاشت مادر یا خواهرم کارهای او را انجام دهند. برادر بزرگمان بود و همیشه توصیههای اخلاقی به ما میکرد که کمتر حرف بزنید! بیشتر فکر کنید! خودش هم اینطور بود. اگر مجلسی بود که بزرگتری حضور داشت با سکوت کامل منتظر شنیدن حرفهای بزرگترها بود. ما که کوچکتر بودیم اگر جنب و جوش یا سر و صدایی میکردیم، با اشاره به ما میفهماند که آرام باشیم. وقتی صدای اذان بلند میشد، تمیزترین لباسهایش را میپوشید و به سمت مسجد راه میافتاد. خیلی برای پدر و مادرم احترام قائل بود. پدرم که به خانه میآمد، آنقدر میایستاد تا پدرم لباس راحت بپوشد و بنشیند، بعد خودش مینشست. وضعیت زندگیمان را خوب میدانست برای همین هیچ وقت از پدرم چیزی درخواست نکرد تا شرمندگی آنها را نبیند.
در دوران انقلاب فعالیت خاصی داشت؟
پدرم از سال ۱۳۴۲ مقلد و پیرو امام (ره) بود. حیدر سال ۵۷ در کرمان خدمت میکرد. پدرم در نامهای به حیدر نوشت: «اگر به دستور بالادستیها به طرف مردم تیراندازی کنی عاقت میکنم.» برادرم در نامه جواب داد: «پدرجان! نگران نباش! بالاخره من پسر شما هستم. اگر یک روز چنین وضعی پیش بیاید بدان که اول کسی را میکشم که این دستور را داده است، اما به طرف مردم تیراندازی نمیکنم.»
برای همین برادرم وضعیت پادگان را تحمل نکرد و قبل از آمدن امام (ره) به ایران همراه تعدادی از دوستانش از پادگان فرار کردند. اما در اصفهان دستگیر شدند و به زندان افتادند. بعد از ۴۸ ساعت آزاد شدند و به مسجد جامع اصفهان رفتند. در آنجا لباس سربازی را درآوردند و لباس معمولی پوشیدند و به سمت شهرمان حرکت کردند. با پیروزی انقلاب در حد خودش به کارهای انقلاب میپرداخت.
چطور شد که لباس رزم پوشید و سر از جبهه درآورد؟
حیدر با شروع جنگ تمام سعی خود را کرد که به منطقه اعزام شود. میخواست به جبهه برود، اما پدرم که وقت کار در مزرعهاش بود، راضی نمیشد. نمیخواست تا قبل از تمام شدن درو، حیدر به جبهه برود. حیدر گفت برادرهای دیگرم هستند. آنها به کمک شما میآیند و من به جبهه میروم. پدرم با تندی گفت اگر رفتی دیگر برنگرد. حیدر، ما را که در آن موقع کوچکتر از او بودیم، کنار دست بابا گذاشت و بعد از کلی سفارش رفت. مدت کوتاهی گذشت تا اینکه حیدر برگشت و بدون اینکه به ما چیزی بگوید گلیمی پهن کرد و مشغول نماز شد. پدرم آمد و گفت گوسفندها رو ببرید داخل طویله و بیایید! گفتیم حیدر خودش هست. پدرم به سمت حیدر رفت. کمی صبر کرد تا نمازش تمام شد. پدر و پسر همدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند. حیدر پشیمان بود که چرا با پدرم تندی کرده و پدرم پشیمان بود از اینکه چرا با فریادش دل پسرش را شکسته است. اشک در چشم پدرم جمع شده بود. به حیدر گفت میخواهی بروی برو! گور پدر کار و درو! حیدر گفت بابا! نمیخواهم شما را ناراحت ببینم. اشکالی ندارد. صبر میکنم تا شما دروی محصولات را تمام کنید بعد میروم. حیدر رفت و تا زمان شهادت یعنی ۳۱ مرداد ۱۳۶۲ در منطقه مهران، بارها در جبهه حضور یافت.
شهادت برادرتان چطور اتفاق افتاد؟
در مورد شهادتش یکی از همرزمانش که همراهش بود، اینگونه برایمان روایت کرد: در منطقه مهران با هم بودیم. داشتیم حمام میکردیم. قرار بود مأموریت برویم. صدایش کردم چرا بیرون نمیآیی مرد حسابی؟ یک دور که بزنی سر تا پا خاکی میشوی! اینقدر نمیخواهد خودت را تمیز کنی. صدایش را بلند کرد: صبر کن آخرش است! غسل شهادت مانده، الان میآیم! غسل شهادت کرد و آمد. بعد از شوخیهای همیشگی سوار شدیم و به امامزادهای در همان نزدیکی رفتیم. زیارت کردیم. بعد از زیارت از امامزاده خیلی دور نشده بودیم که هواپیماهای عراقی بمبهای خوشهای ریختند و حیدر جلوی چشمانمان شهید شد.
خوب به یاد دارم حیدر آخرین عکسی را که در منطقه گرفته بود به ما نشان داد و گفت: ببینید برای شهادت خوب است! اصرار داشت تأیید ما را بگیرد. میگفت با عکس شهدای دیگر مقایسه کنید، ببینید برای جلوی تابوت خوب است یا نه؟
حیدر زمان شهادت دارای همسر و دو فرزند بود. جنازهاش پس از انتقال به محل و تشییع در گلزار شهدای کلاته رودبار به خاک سپرده شد.
بعد از شهادتش یکی از دوستان او را در خواب دیده بود که دارای مقامات و تشکیلاتی است. به او گفته بود این تشکیلات را از کجا آوردی؟ جواب داده بود این مقام شهداست. اگر میخواهید به چنین مقامی برسید، نماز اول وقتتان ترک نشود. نماز اول وقت کمتر از شهادت نیست.
برچسب ها : ایثار و مقاومت
دیدگاهتان را بنویسید