کد خبر: 15278
تاریخ انتشار: آذر 6, 1403

حاجيه خانم فاطمه سلطان كاروند (مادر مكرمه شهيدان؛ «محمّدصفا»، «محمّدباقر» و جانباز 70 درصد محسن كوليوند)

حاجيه خانم فاطمه سلطان كاروند (مادر مكرمه شهيدان؛ «محمّدصفا»، «محمّدباقر» و جانباز 70 درصد محسن كوليوند)

والدین شهدا

دنياي روشن مادر
گاهي خمير ناني را كه به ديوراه تنور مي چسباند، از ديوار جدا ميشد و به داخل آتش مي افتاد. عمّه «تاجماه» تكرار ميكرد:
ـ محكمتر، بزن تا خمير بچسبه و گرنه…
دستهاي «فاطمه» كوچك بود و ضربه هايش ناچيز و بي تأثير…، او فقط 10 سال از عمرش ميگذشت، امّا عمّه وادارش ميكرد تا تمام كارها را به درستي ياد بگيرد و انجام بدهد.
عمّه تاجماه سختگير و وسواسي به نظر ميرسيد، ولي هيچوقت نامهرباني و بي مهري در كارش ديده نميشد. رفتارش بي شباهت به «زيور» ـ مادر خدا بيامرز فاطمه ـ نبود؛ عمّه در اصل، عمّه زيور بود و انگار سختگيري و دقّت عمل در بين آنها موروثي است!
دو سالي از مرگ زيور ميگذشت؛ پدرش «محمّدحسين» 5 سال پيشتر از مادر به رحمت خدا رفته بود، يعني فاطمه سه سالگي بيپدر شد و هشت سال بيشتر نداشت كه از دامن مهر مادر بينصيب ماند!
– پدرم در «تويسركان» مغازه دار بود و تعدادي گاو و بز و گوسفند داشت كه مادرم به آنها ميرسيد، هر روز از روستاي «باباكمال» به تويسركان ميرفت و شبها بر مي گشت، 40 ساله بود كه دارفاني را وداع گفت، بعد از مرگش، مادرم نتوانست به شهر رفت و آمد كند، به همين خاطر مغازه را فروخت و با قاليبافي و دامداري مخارج زندگي من و دو برادرم را تأمين ميكرد.
با فوت زيور، «عبادالله» و «فاطمه» و «شمس الله» بي كس و تنها ماندند و عمّه تاجماه سرپرستي آنها را بعهده گرفت، آنها را به خانه خودش برد و دو سال نكشيد كه فاطمه را به كدبانويي كار آمد و كامل تبديل كرد.
چهار سال از مرگ مادرشان گذشته بود ، شمس الله ادعاي بزرگيش ميآمد
ـ عمّه جان…! ما ديگه بزرگ شديم، اجازه بدين بر گرديم خونه خودمون…! بهتره بيشتر از اين به شما زحمت نديم…
صبح يكي از روزهاي بهار سال 1325 شمس الله نوزده ساله، فاطمه يازده ساله و عبادالله هشت ساله بودند. عمّه اجازه داد تا آنها به خانه پدريشان نقل مكان كنند؛ در طول مدتي كه تحت سرپرستي عمه قرار داشتند، شمس الله كار ميكرد و مخارج خواهر و برادرش را ميداد، مقداري اثاثيّه و زيرانداز، كه باقيمانده زندگي مادرشان بود، با خود بردند، جابجايي اثاثيّه تا بعد از ظهر به پايان رسيد، همه جا آب و جارو شد، فاطمه رختخوابها را مرتب گوشه اتاق چيد و بالشها را كنار ديوار روي هم گذاشت تا وقتي برادرش خسته از كار برميگردد روي آنها لم دهد، چاي دم كرد و لباسهاي عبادالله را عوض نمود و موهايش را شانه زد.
براي شام چيزي درست نكرده بود، با خودش قرار گذاشت كه سيب زميني آبپز كند. نانهاي دست پخت خودش، توي بقچه نان روي طاقچه بود و عمّه چند تا تخم مرغ آبپز را توي دستمال پيچيده و كنار نانها گذاشته بود!
با تاريكي هوا، فضاي خانه دلگيرتر ميشد. چراغ لامپا را آورد و پر نفت كرد. شيشه لامپا را دستمال كشيد، هنوز چراغ را روشن نكرده بود كه شمس الله از كار برگشت، دستهي بزرگي هيزم روي شانهاش بود، آن را گوشهي حياط انداخت، دستي به لباسهايش كشيد و وارد اتاق شد.
نظم اتاق آرامش بخش بود، نگاهي به خواهرش انداخت و گفت:
ـ اين كارا رو تنها انجام دادي؟!
ـ آره داداش…! پس چي فكر كردي…؟
ـ الحق كه عمّه تاجماه سنگ تمام گذاشته و همه چيز رو درست و حسابي يادت داده…!
گوشه اتاق نشست و روي بالشها لم داد، پايش را دراز كرد و گفت:
ـ آخه… يش…! راستي كه هيچ جا خونه خود آدم نميشه…!
و دستي به سر و روي عبادالله كشيد و گفت:
ـ داداش كوچولو…! تو چي ميگي…؟ نظر تو چيه…؟ اينجا خوبه… نه؟!
بغض عبادالله تركيد و گريه را سر داد…
ـ من عمّه رو ميخوام…! من ميخوام شبا پيش عمّه بخوابم…! اين خونه ساكته…! هيچكي نيس با من بازي كنه…!
فاطمه بغلش كرد، بوسيدش، نوازشش كرد، امّا ساكت نميشد…، شمس الله دستش را گرفت و برد تو حياط، تا صورتش را بشورد كه صداي در بلند شد، در را كه باز كرد، عمّه پشت در بود، ديزي آبگوشت توي دستش بود!
ـ سلام عمّه…
ـ عليك السلام…، مهمان نمي خواين…؟
ـ خوش اومدين… قدمتون رو چشم… بفرمائين…
انگار دنيا را به فاطمه دادند، عمه پناهگاه امن فاطمه بود، بوي خوش و مطبوع آبگوشت و صداي گرم عمّه، تمام ترس و دلتنگي را از اتاق كوچاند…! عمّه پرسيد:
ـ چرا تو تاريكي نشستين…؟!
فاطمه با عجله چراغ لامپا را روشن كرد و سفره را از رو طاقچه آورد و پهن كرد. كاسه ها را طوري شسته بود كه همه برق ميزدند، همگي دور سفره نشستند ، آبگوشتهاي عمّه حرف نداشت! غم از چهره عبادالله رفت و به كلّي فراموشش شد كه چند لحظه پيش چرا گريه ميكرد! عمّه گفت:
ـ ما امشب پيشتون ميخوابيم تا تو اين خونه احساس غريبي نكنين…! خدا به دادمون برسه، راستي كه آدم وقتي از اين خونه به خونه ديگهاي ميره، حتّي اگه از يه آلونك بره تو قصر، بازم تو قصر احساس غريبي ميكنه…! حالا فكر كنين اگه از اين دنيا بريم تو عالم ديگه…!
حرفهاي عمّه عجيب بود و فاطمه هيچي نفهميد…! امّا عمّه راست ميگفت، با اينكه قبلاً با مادرش چند سال در اين خانه زندگي ميكرد، حالا احساس خوبي نداشت…!
روزهاي زيادي گذشت و خانهي پدري براي آنها به امن ترين جاي دنيا تبديل شد. كدبانوي كوچك نيازي به كمك كسي نداشت، برادرها شاد و سر حال بودند.
13 ساله كه شد «علي پاشاكوليوند» اهل روستاي «ابودرده» از روستاهاي مجاور باباكمال به خواستگاري او آمدف ابودرده در جوار «امامزاده ابودرده» واقع شده بود و به همان نام خوانده ميشد، علي پاشا يك خواهر و دوبرادر داشت و سرنوشتي شبيه فاطمه… پدر و مادرش از دنيا رفته بودند، برادر بزرگش ازدواج كرده بود و خواهر و برادر كوچكش با او زندگي ميكردند، از مال دنيا فقط يك جفت گاو و يك قطعه زمين كشاورزي داشتند.
ازدواج با رضايت عمّه تاجماه و شمس الله سرگرفت و فاطمه با يك مراسم جشن ساده اي به خانه بخت رفت. شمس الله مسئوليت عبادالله را بعهده گرفت و بعد از مدّتي او هم ازدواج كرد تا خانه بدون زن نماند!
خواهر و برادر علي پاشا مدّتي با فاطمه زندگي كردند و يكي يكي با ازدواج سر و سامان گرفتند. در آن سالها علي پاشا علاوه بر كشاورزي، ملّاي مكتب روستا بود و به بچّه هاي باباكمال قرآن ياد ميداد، در روستا از مدرسه خبري نبود و به همين خاطر بچّه ها فقط از سواد قرآني بهرهمند بودند. اكثر مردم ده درآمد خوبي نداشتند. سال 1339 خشكسالي محصولات مردم را از بين برد و سال بعد نيز اوضاع به همان منوال ادامه يافت، علي پاشا و برادرها و چند خانواده ديگر تصميم به مهاجرت گرفتند، سال 1340 كه چهارده سال از زندگي مشترك فاطمه و علي پاشا ميگذشت، راهي كرج شدند و «محمّدآباد» را كه آن موقع قصبه اي بيش نبود، براي سكونت انتخاب كردند.
پولي براي خريد زمين نداشتند، مجبور شدند روي زمينهاي ارباب منطقه كار كنند. خانه اي كه اجاره كردند، شامل يك اتاق بود و آشپزخانه و محلي كه تنور نان در آن قرار داشت و به آن «تنور سوز» ميگفتند. از تنور سوز به صورت اشتراكي با همسايه استفاده ميكردند.
دو سال بعد از سكونت در محمدآباد، به سبب «اصلاحات ارضي» يك هكتار زمين كشاورزي به علي پاشا تعلّق گرفت و اوضاع مالي خانواده بهتر شد، او در زمينش به كشت «صيفي جات» پرداخت و همزمان در مسجد، فعّاليتهاي ديني مذهبي را آغاز كرد، به بچّه ها قرآن مي آموخت و براي بزرگترها، احكام و مسائل اعتقادي ميگفت.
در تمام سالهاي زندگي، فاطمه در كنار خانه داري، قاليبافي ميكرد و در كشاورزي كمك حال شوهرش بود. حاصل زندگي مشترك آنها هفت پسر و يك دختر شد.
با مهاجرت به محمّدآباد، فرصت درس خواندن بچّه ها فراهم گرديد. بجز «علي صفر» و «عبّاس» بقيّه درس خواندند، و آخرين فرزندشان «جواد» سال 1347 در محمّدآباد به دنيا آمد.
علي پاشا به خاطر اطلّاعات زيادي كه از دين اسلام و قرآن داشت، رفته رفته مورد مراجعه اهالي محمدآباد قرار گرفت، مردم منطقه مسائل ديني خود را از او ميپرسيدند و او به خوبي از عهده پاسخ به سئوالات برمي آمد، به خاطر اعتمادي كه بين مردم كسب كرد، او را به عنوان امام جماعت برگزيدند و نمازهايشان را به او اقتدا ميكردند، بعد از نماز بعضي آيات قرآن را براي بحث و گفتگو انتخاب ميكرد، در اين بين آقايي به نام «دكتر نخجواني» كه در «همايون ويلا» ـ بخش ويلايي نشين منطقه ـ سكونت داشت و از پيروان امام خميني(ره) بود، با او وارد بحث ميشد، آن دو سعي داشتند از فرصت استفاده كرده و به مردم آگاهي بدهند، به همين خاطر، پاسگاه محمّدآباد به موضوع حساس شده و مأمورين چندين بار علي پاشا را به پاسگاه بردند و مورد باز جويي قرار دادند و او را تهديد كردند كه در صورت ادامه بحثها وي را دستگير خواهند كرد!
آن زمان علي پاشا در مورد مسائل سياسي اطلاعات زيادي نداشت و رئيس پاسگاه در نتيجه بازجوئيها اين را متوجّه شده بود. در نظر او علي پاشا معتمد محل بود، همين و بس…
در حقيقت او بين مردم از اعتبار خوبي برخوردار بود. بيشتر آئينهاي مذهبي توسط او رهبري و اجرا ميشد، او در قبال تغسيل و تدفين و نماز ميّت، پولي دريافت نميكرد.
آشنايي، تماس و رفت و آمد عليپاشا با يكي از اقوام فاطمه بنام «حاج علي كلهر» كه پدرش پسردائي فاطمه بود. سرنوشت او را تغيير داد و عليپاشا را وارد فعّاليّتهاي سياسي كرد.
پدر حاجعلي در قم سكونت داشت. او درحمله دژخيمان رژيم منحوس پهلوي در سال 1342 به مدرسه فيضيّه، شاهد قتل عام و كشتار طلاب علوم ديني حوزهي علميهي قم و آتش زدن قرآن بود. ديدن آن جنايات باعث سكته قلبي او شد. پس از بهبودي به فعّاليّت علمي پرداخت و مورد تعقيب قرار گرفت و فراري شد، او به روستاي باباكمال رفت و در منزل پدري فاطمه پنهان گرديد و اين ماجرا آغاز آشنايي خانواده كوليوند با مسائل سياسي آن روزگار شد.
وقتي علي پاشا براي خريد نخ قالي به قم و كاشان ميرفت، حاجعليكلهر نوارها و اعلاميه هاي امام (ره) را بين نخها جا سازي ميكرد و علي پاشا به كرج و تهران ميبرد و توزيع ميكرد، بعد از آن بود كه در بحثهاي مسجد، سعي ميكرد با ظرافت سخنان امام(ره) را به گوش مردم منطقه برساند.
در جريان اوجگيري انقلاب، با پسرانش در تظاهرات و راهپيمائيها شركت ميكرد .
– من در بسياري از راهپيماييها، كفن ميپوشيدم و اين كار من به بقيه روحيه ميداد!
با آغاز جنگ تحميلي «محمّدباقر»، «محمّدصفا»، «محمّدحسن»، «محسن»، «محمّدعباس» و «جواد» همراه پدر همگي به جبهه رفتند، تنها «علي صفر» در كرج ماند تا خانواده برادرانش را سرپرستي كند، فاطمه نيز در طول هشتسال دفاع مقدّس مدام در ستاد پشتيباني مشغول خدمت و كمك رساني به رزمندگان بود.
ديماه سال 1361 محمّدصفا ازدواج كرد و دو ماه بعد عازم جبهه شد، ده روز به آغاز سال نو مانده بود و خانواده در تدارك شب عيد بودند كه خبر رسيد محمّدصفا در جريان عمليات «والفجرمقدماتي» در «فكّه» به شهادت رسيده و مفقودالاثر است.
پس از ان محمّدباقر حين عمليّات «بدر» سال 1363 در شرق دجله، منطقه «طلائيه» به خيل شهيدان پيوست و محسن و جواد همزمان در عمليّات «كربلاي5» 26/10/65 در منطقه «شلمچه» مجروح شدند، محسن از ناحيهِ گردن قطع نخاع شد و به افتخار 70 درصد جانبازي نائل گرديد و جواد بر اثر اصابت تركش به شكم و پاي راست، مفتخر به 25 درصد جانبازي شد.
محسن دو سال در بيمارستان بستري شد. در تمام آن مدّت، پدر كنارش ماند و پرستاري اش را بعهده گرفت. جواد بعد از جنگ ادامه تحصيل داد و موفق به كسب مدرك دكتراي مديريت شد.
فاطمه در حالي كه سعي داشت داغ شهادت محمّدصفا و محمدباقر را بر خود هموار كند و رنج ناتواني محسن را بپذيرد و با خبر فوت پسر بزرگش علي صفر مواجه شد، ياد خاطرات سالهاي جنگ و رنجي كه علي صفر در نگهداري و حمايت خانواده ها كشيد تا آنها با خيالي اسوده در جبهه انجام وظيفه كنند، فاطمه را به بعه ده داشت و با مرگ ناگهاني او، انگار دوباره بچّه ها شهيد شده اند! او بدون آنكه كوچكترين ناراحتي و يا بيماري داشته باشد، سال 1383 سكته مغزي كرد و به ديار باقي شتافت.
مرگ ناگهاني علي صفر، توان ادامهي زندگي و تحمّل رنج آن سالها را از تن پدر به در برد و علي پاشا نيز دو سال بعد سكته كرد و به رحمت ايزدي پيوست و فاطمه را تنها گذاشت.
فاطمه سال 1360 به زيارت بيت الحرام مشرف شد. او در مقابل سالها درد و رنج و مصيبت، روز خوشي را تجربه كرده كه آن روز جاني تازه در كالبد او دميده است:
ـ بهترين روز زندگي من، موقعي بود كه مطلع شدم همسر محمّدصفا بارداره…! با خودم گفتم، يه نفر رفت، يه نفر ديگه بجاش اومد…! با شنيدن خبر بارداري عروسم آرام گرفتم و رنج مصيبت شهادت محمّدصفا كم شد.
محمّدصفا را زماني كه شهيد شد همهش 3ماه از ازدواجش ميگذشت، همسرش ماند و پسرش رو بزرگ كرد او الان براي خودش مردي شده و هميشه با ديدنش دنياي من روشن ميشه…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *